روزی روزگاری در یک جنگل جادوئی، سنجابی به نام سپید زندگی می کرد. سپید یک سنجاب شجاع و کنجکاو بود که همیشه به دنبال ماجراجویی های جدید می گشت. یک روز صبح، او تصمیم گرفت به تنهایی به جنگل برود و کمی در آنجا گشت و گذار کند.
در حین جستجو، سپید ناگهان متوجه شد که دوست نزدیکش، خرگوشی به نام پشمالو، غیب شده است. او بسیار نگران شد و با خود فکر کرد که حتماً پشمالو در یک دردسر بزرگ افتاده است. برای همین، عزم خود را جزم کرد که به دنبال او برود.
سپید از درختان بلند بالا رفت و به اطراف نگریست. رنگین کمان زیبایی در آسمان دیده می شد و او به یاد آورد که پشمالو همیشه عاشق دیدن رنگین کمان بود. او به سمت جایی که رنگین کمان بر روی زمین افتاده بود، دوید.
در آنجا، سپید با جادوگر مهربانی به نام آذر برخورد کرد. آذر به سپید گفت: «اگر می خواهی دوستت را پیدا کنی، باید سه معما را حل کنی.» سپید با اشتیاق پذیرفت و به آذر گوش داد.
معمای اول: آذر پرسید: «من همیشه درخت ای بزرگ و سبز هستم، میوه هایم شیرین و ترش اند و سایه ام در روزها راحتم می کند. من کیستم؟» سپید بعد از کمی فکر کردن جواب داد: «درخت!» آذر لبخند زد و معما را برای او حل شده دانست.
معمای دوم: آذر گفت: «من پرنده ای هستم که نمی توانم پرواز کنم، ولی همیشه در زمین می دوم و با هر دو پا جست می زنم. من کیستم؟» سپید به یاد پشمالو افتاد و گفت: «خرگوش!»
معما سوم و آخر: آذر با جدیت افزود: «من ستاره ای هستم که بر فراز آسمان در شب می درخشم و باعث شادی می شوم. من کیستم؟» سپید به راحتی جواب داد: «ستاره!»
پس از حل همه معماها، آذر به او گفت: «دوستت در دره کنار درخت چین به انتظارت نشسته است. برو و او را پیدا کن!»
سپید با شوق به دره رفت و در آنجا پشمالو را دید که با خوشحالی به او waved کرد. سپید و پشمالو با همدیگر خندیدند و داستان ماجراجویی خود را برای هم تعریف کردند. از آن روز به بعد، آنها هیچ گاه یکدیگر را ترک نکردند و همیشه با هم به ماجراجویی می رفتند.
این داستان نشان می دهد که دوستان واقعی هیچ گاه یکدیگر را تنها نمی گذارند و ماجراجویی های مشترک می تواند بهترین لحظات زندگی باشد.