روزی روزگاری در یک روستای کوچک، سه دوست به نام های سارا، آرش و نازنین زندگی می کردند. آن ها همیشه با هم بازی می کردند و سعی می کردند که روزهایشان را پر از شادی کنند. یک روز، هنگامی که در حیاط مدرسه نشسته بودند، آرش پیشنهاد کرد که به جنگل بروند و ماجرای جدیدی را تجربه کنند. سارا و نازنین با کمال میل قبول کردند.
آن ها صبح زود با یک کوله پشتی پر از تنقلات و آب به سمت جنگل حرکت کردند. در ابتدای ورودی جنگل، صدای آواز پرندگان و بوی خوش درختان تازه حس خوبی به آن ها می داد. سارا گفت: "وای! چقدر اینجا زیباست!" و آرش با شور و شوق به او پاسخ داد: "بیا بریم اعماق جنگل را کشف کنیم!"
همین طور که آن ها در جنگل پیش می رفتند، به درختان بزرگ و گل های رنگارنگ برخوردند. نازنین به یک جوی آب کوچک رسید و گفت: "بیایید کمی استراحت کنیم و نوشیدنی بخوریم!" آن ها کنار جوی آب نشسته و تنقلاتشان را خوردند.
بعد از کمی استراحت، آن ها تصمیم گرفتند به یک کوه کوچک در نزدیکی بروند. وقتی که به بالای کوه رسیدند، منظره ای خیره کننده از جنگل و دورنماهای روستا مشاهده کردند. سارا گفت: "این بهترین روز زندگی ام است!" اما ناگهان صدایی از زیر درختان شنیدند.
همه ترسیدند و سمت صدا رفتند. به زودی متوجه شدند که یک میمون کوچک در حال بازی کردن است و آن ها را تماشا می کند. میمون آن ها را تعقیب کرد و سارا گفت: "بیایید با او بازی کنیم!" آرش و نازنین هم موافقت کردند و شروع به بازی کردن با میمون کردند.
می مون با حرکات بامزه اش آن ها را به خنده واداشت و سارا پیشنهاد کرد که نام او را میمونی بگذارند. با هم چنان خوشحال بودند که زمان را فراموش کردند.
بعد از یک روز هیجان انگیز، به یاد دوستی و همکاری، به سمت خانه برگشتند. آن ها تصمیم گرفتند که یک روز دیگر هم به جنگل برگردند و بیشتر با میمونی و دیگر موجودات جنگل آشنا شوند.
وقتی که به خانه رسیدند، سارا، آرش و نازنین با دلی شاد و لبخند روی لب، درباره ی ماجراهایشان با خانواده هایشان صحبت کردند و فهمیدند که دوستی و ماجراجویی چقدر می تواند زندگی را رنگین تر کند.