روزگاری در دهکده ای کوچک، پسری کنجکاو به نام آرش زندگی می کرد. آرش همیشه دوست داشت رازهای جنگل جادویی که در نزدیکی دهکده اش بود را کشف کند. او شنیده بود که این جنگل پر از موجودات عجیب و غریب و همچنین رازهایی شگفت انگیز است.
یک روز صبح، آرش تصمیم می گیرد به جنگل برود و ماجراجویی اش را آغاز کند. او از مادرش اجازه گرفت و با دل پر از اشتیاق به سمت جنگل رفت. وقتی به جنگل رسید، درختان بلند و سرسبز و صدای پرندگان خوش خوان او را شگفت زده کرد. آرش با احتیاط قدم برداشت و به عمق جنگل رفت.
در همین حین، آرش با یک جغد بزرگ و عاقل به نام حیات برخورد کرد. حیات به او گفت: «سلام آرش! خوش آمدی به جنگل جادوییما. اینجا پر از رازها و شگفتی هاست. اما باید مراقب باشی، زیرا ممکن است به موجودات عجیبی برخورد کنی.»
آرش با شنیدن این جمله هیجان زده تر شد و از حیات خواست که به او نشان بدهد که کجا می تواند رازهای جنگل را بیابد. حیات با یک پرواز کوتاه به جلو رفت و او را به سمت یک درخت قدیمی هدایت کرد. این درخت، درخت زندگی نامیده می شد و گفته می شد که در کوچه های آن، رازهای پنهانی نهفته است.
وقتی به درخت رسیدند، آرش متوجه شد که درخت در وسط خود یک دریل بزرگ دارد. حیات گفت: «اگر می خواهی راز جنگل را بیابی، باید این دریل را بچرخانی!» آرش با دقت به دریل نزدیک شد و آن را چرخاند. ناگهان درخت صدای عجیبی تولید کرد و یک نور درخشان از آن بیرون آمد.
لحظاتی بعد، آرش متوجه موجوداتی زیبا با بال هایی رنگارنگ شد که از درخت به بیرون پرواز کردند. آنها پریانی بودند که هر کدام داستان های جذابی برای گفتن داشتند. آرش با آنها صحبت کرد و هر پری داستانی از رازهای جنگل را برای او تعریف کرد. یکی از پری ها به نام یاسی گفت: «راز ما عشق و دوستی است. هرکسی که در این جنگل با مهربانی رفتار کند، می تواند از زیبایی های آن بهره مند شود.»
آرش احساس خوشحالی می کرد و فهمید که شگفتی های زیادی در این جنگل وجود دارد. او تصمیم گرفت هر روز به جنگل بیابد و با پریان دوست شود. بعد از یک روز پرماجرا، آرش به خانه برگشت و به مادرش گفت: «مادر، من می خواهم همیشه از جنگل و پریان آن مراقبت کنم و به آنها کمک کنم!»
از آن روز به بعد، آرش و پریان تبدیل به دوستان نزدیکی شدند و او هر روز به جنگل می رفت و با رازهای جادویی آن آشنا می شد. او فهمید که دوستی و محبت بزرگ ترین گنجینه ای است که می توان در زندگی داشت و این راز همیشگی جنگل جادویی بود.