در یک روستای کوچک در نزدیکی یک رودخانه درخشان ، یک دختر جوان به نام لیلا قلب پر از رویاها و اشتیاق به نقاشی داشت. لیلا روزهای خود را در ترسیم دنیای اطراف خود گذراند و زیبایی گل های شکوفه و پروانه های رقصنده را به خود جلب کرد. با این حال ، او آرزوی چیز دیگری را داشت - در هنر خود بزرگ!
یک بعد از ظهر آفتابی ، در حالی که در یک بازار پر جنب و جوش سرگردان بود ، لیلا بر یک پیرزن که در کنار یک غرفه رنگارنگ و پر از برس های مسواک از همه شکل ها و اندازه ها نشسته بود ، گیر افتاد. پیرزن لبخند زد و گفت: "عاقلانه انتخاب کنید عزیز. یکی از این برس ها دارای قدرت های مسحور است!"
شیفته ، لیلا با دقت یک برس چوبی را که با سنگهای درخشان آراسته شده بود ، انتخاب کرد. در حالی که به خانه بازگشت ، احساس هیجان از هیجان را احساس کرد. این مسواک مسحور چه جادویی می تواند داشته باشد؟
آن شب ، لیلا قلم مو را به رنگ های مورد علاقه خود - زرد رنگ ، بلوزهای عمیق و سبزی های سرسبز فرو برد. با هر سکته مغزی روی بوم ، اتفاقات باورنکردنی شروع شد. گلهایی که او نقاشی کرده بود درست از بوم شکوفا می شوند ، و پروانه ها در اطراف اتاق او ، پر جنب و جوش و زنده می چرخیدند. لیلا به سختی می توانست چشمانش را باور کند. این هیچ مسواک معمولی نبود!
اما با جادوی عالی مسئولیت بزرگی به وجود می آید. لیلا خیلی زود فهمید که هر آنچه را که نقاشی می کرد باید برای خوب استفاده شود. یک روز ، در حالی که یک علفزار آفتابی را نقاشی می کرد ، لیلا فریاد نرم در خارج از پنجره خود شنید. او با عجله برای یافتن یک بچه گربه کوچک و غم انگیز که در حصار گیر کرده بود ، عجله کرد. او با یادآوری قدرت قلم مو ، او به سرعت یک خانه گربه دنج را نقاشی کرد و به طرز جادویی ، خانه درست در مقابل چشمانش ظاهر شد! بچه گربه با خوشحالی پاک شد و لیلا در قلب او گرما احساس کرد.
با گذشت روزها ، لیلا از هدیه خود برای کمک به دیگران استفاده کرد. او خانه هایی را برای حیوانات ولگرد ، باغ های زیبا برای همسایگان خود و نقاشی های دیواری شاد که باعث روشن شدن روستا شد ، نقاشی کرد. اما مواقعی وجود داشت که شک به داخل آن خزید و لیلا به توانایی او در ایجاد چیزی ارزشمند شک کرد. با این حال ، هر بار که احساس کمتری می کرد ، به یاد بچه گربه و اینکه چگونه یک عمل ساده از مهربانی می تواند جهان را تغییر دهد.
یک روز ، روستای او با طوفان شدید روبرو شد که تهدید به سیل خانه ها شد. این شهرها ترسیده و درمانده بودند. لیلا وزن ناامیدی خود را احساس کرد و تصمیم گرفت که عمل کند. او با استفاده از برس مسحور خود ، سد محافظ ساخته شده از سنگهای قوی و رنگارنگ در اطراف روستا را نقاشی کرد. برای تعجب همه ، کار کرد! طوفان گذشت و روستا در امان بود.
از آن روز به بعد ، لیلا به دوستان خود آموخت که به توانایی های خود اعتقاد داشته باشند. آنها با هم هنری ایجاد کردند که الهام بخش مهربانی ، شجاعت و وحدت بود. لیلا فهمید که قدرت واقعی مسواک مسحور او فقط در ایجاد تصاویر جادویی نیست. این در جمع کردن مردم و گسترش شادی بود.
در حالی که او در میدان محاصره شده توسط دوستانش ایستاده بود ، لیلا لبخند زد ، با دانستن اینکه قلب او هنرمند واقعی است و عشق جادویی ترین رنگ از همه بود.