سارا شب قبل از روز اول مدرسه آن قدر هیجان زده بود که تا نیمه های شب خوابش نبرد. او بارها کیفش را باز کرد تا مطمئن شود دفترهای نو و مداد رنگی هایش سر جایش هستند. صبح زود، وقتی خورشید تازه طلوع کرده بود، مادرش دست او را گرفت و با هم به سمت مدرسه رفتند.
وقتی سارا به حیاط مدرسه رسید، بچه های زیادی را دید که هرکدام با نگرانی یا شادی در گوشه ای ایستاده بودند. دلش کمی لرزید و فکر کرد: «آیا من هم می توانم دوستی پیدا کنم؟» درست همان موقع، دختری به نام نازنین با لبخندی شیرین جلو آمد و گفت: «سلام! می خواهی با هم دوست شویم؟» چشم های سارا برق زد و جواب داد: «بله!»
در کلاس، معلمی مهربان به نام خانم احمدی با صدایی آرام گفت: «امروز روز بزرگی است، چون شما قدم در دنیای یادگیری گذاشته اید. اینجا جایی است که می توانید بخوانید، بنویسید، نقاشی بکشید و رویایتان را دنبال کنید.» سارا با دقت گوش می داد و حس می کرد قلبش پر از شادی است.
بعد از مدرسه، او و نازنین با هم به خانه برگشتند و تصمیم گرفتند تکالیفشان را کنار هم انجام دهند. وقتی سارا دفتر مشقش را باز کرد و اولین واژه ها را نوشت، حس کرد وارد دنیای تازه ای شده است. دیگر مدرسه برایش ترسناک نبود، بلکه پر از لذت و دوستی های شیرین بود.