در سرزمینی دور و در دامنه های بلند کوهستان، جوانی به نام کاوه زندگی می کرد. کاوه جوانی زحمت کش و پرتلاش بود. هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد و با اسب وفادارش، که "سپید" نام داشت، به مزارع می رفت تا کارهای روزانه اش را انجام دهد. اسب سپید همه چیز کاوه بود؛ نه تنها برای کار، بلکه برای سفرهای طولانی و پر از ماجراجویی نیز همدم او بود.
یک روز، وقتی کاوه از مزارع به خانه بازگشت، متوجه شد که سپید ناپدید شده است. نگاهی به اطراف انداخت، اما از اسب محبوبش خبری نبود. احساس نگرانی قلب او را فراگرفت. به جستجوی بیشتری پرداخت و ردپاهای ناشناسی را در نزدیکی طویله دید. این ردپاها نشان می داد که چند نفر اسبش را دزدیده اند.
کاوه نمی توانست تحمل کند که سپید را از دست بدهد. او تصمیم گرفت تا به دنبال دزدها برود و اسبش را بازگرداند. او کمان و خنجرش را برداشت و بدون معطلی از خانه خارج شد. ردپاها او را به سمت جنگلی انبوه هدایت کردند؛ جنگلی که هرگز پیش از آن به آنجا نرفته بود. درختان بلند و سایه دار و صدای حیوانات وحشی که از عمق جنگل به گوش می رسید، فضایی ترسناک به وجود آورده بود. اما کاوه مصمم بود و هیچ ترسی به دلش راه نمی داد.
او روزها در جنگل قدم زد و شب ها زیر آسمان پرستاره استراحت می کرد. هرچه بیشتر پیش می رفت، بیشتر احساس می کرد به دزدها نزدیک می شود. یک شب، صدای ضعیفی از دور به گوشش رسید. صدای مکالمه ای آرام در بین درختان. کاوه به سمت صدا حرکت کرد و بالاخره در نور ضعیف آتش دزدانی را دید که در اطراف اسب سپید نشسته بودند و درباره دزدی های آینده شان صحبت می کردند.
کاوه منتظر ماند تا دزدها به خواب بروند. پس از ساعتی، همه آن ها کنار آتش خوابیدند و سکوت سنگینی بر جنگل حاکم شد. کاوه با آرامش به سمت اسبش رفت و افسارش را در دست گرفت. در حالی که آهسته اسب را به سمت جنگل می برد، یکی از دزدها از خواب بیدار شد و کاوه را دید.
"هی! ایست!" دزد فریاد زد و همه دزدها بلافاصله از خواب پریدند. کاوه دیگر نمی توانست مخفیانه حرکت کند؛ بنابراین سوار بر سپید شد و به سرعت به سمت کوه ها دوید. دزدها فریادکنان به دنبال او به راه افتادند.
سپید با تمام سرعت از میان درختان می دوید، و کاوه با تمام توانش تلاش می کرد از دست دزدها فرار کند. آن ها از جنگل گذشتند و به دامنه های کوهستان رسیدند. کاوه و اسبش در مسیرهای سنگی و خطرناک کوه بالا می رفتند. دزدها که می دانستند تعقیب کاوه در آن ارتفاعات خطرناک است، یکی یکی از ادامه راه منصرف شدند و کاوه را رها کردند.
پس از ساعت ها فرار و تلاش، کاوه به بالای کوه رسید و در جایی امن توقف کرد. او نفس نفس زنان از اسبش پیاده شد و به سپید نگاه کرد. گرچه سفر سختی را پشت سر گذاشته بودند، اما کاوه و اسبش با هم بودند و این برای او کافی بود.
از آن روز به بعد، کاوه و سپید همواره با هم بودند و هیچ خطری نمی توانست آن ها را از هم جدا کند.