در جنگل پهناور، شیری کوچک و جوان به نام «کیا» زندگی می کرد. او همیشه فکر می کرد چون پادشاه جنگل است، باید همه حیوانات به او گوش کنند. اما پرندگان جنگل چندان توجهی به او نداشتند و هرکدام آزادانه پرواز می کردند. این موضوع باعث ناراحتی کیا می شد.
روزی طوفانی شدید جنگل را فرا گرفت. درختان تکان می خوردند و آشیانه پرندگان در خطر افتاد. پرندگان به سوی کیا آمدند و گفتند: «ما نیاز به کمک داریم، تو قوی ترین حیوان جنگلی.» کیا با غرور گفت: «چرا باید به شما کمک کنم وقتی به حرف من گوش نمی کنید؟» پرندگان با مهربانی جواب دادند: «اگر امروز کمک کنی، همه یاد می گیریم که چطور با هم دوست باشیم.»
کیا لحظه ای فکر کرد و تصمیم گرفت آشیانه ها را با بدن خود از باد محافظت کند. پرندگان با سرعت شاخه های تازه آوردند و خانه هایشان را دوباره ساختند. وقتی طوفان تمام شد، همه حیوانات جنگل از کیا تشکر کردند. پرندگان گفتند: «تو نشان دادی که یک پادشاه واقعی، مهربان و فداکار است.»
از آن روز، کیا فهمید که قدرت واقعی در دوستی و همکاری نهفته است، نه در دستور دادن. او با پرندگان دوست شد و هر روز از آن ها یاد می گرفت که آزادی و مهربانی زیباترین ارزش های جنگل هستند.
این داستان به کودکان یاد می دهد که غرور می تواند دوستی ها را دور کند، اما مهربانی و همکاری همیشه دل ها را به هم نزدیک می کند.