پاراگراف اول:
در حاشیه ی جنگل انبوهی که مردم محلی آن را نفرین شده می نامیدند، سه دوست صمیمی به نام های نیما، پونه و مهران نقشه ای شگفت انگیز پیدا کردند. نقشه ای که روی پوست حیوان خشک شده با خطوط میخی حک شده بود و وعده می داد در دل معبدی فراموش شده گنجی جاودانه نهفته است.
پاراگراف دوم:
گروه ماجراجویان پس از گذر از تله های مخفی و معماهای سادهٔ در ورودی، به تالار بزرگی رسیدند که دیواره هایش پر از کتیبه های میخی بود. اولین معما روی دیوار نوشته بود: «چگونه می توانی روز و شب را در یک نقطه ببینی؟» مهران که به ساعت های خورشیدی علاقه داشت، پاسخ داد: «زمانی که آینه در دست داشته باشی.» آینهٔ کوچک پونه را روی سنگی قرار دادند و نور خورشید به نقطه ای تابید که دری پنهان را باز کرد.
پاراگراف سوم:
در راهروی پس از تالار، صندوقی سنگی قرار داشت. دومین سرنخ روی صندوق بود: «نگذار تنهایی، همراهی راز بگشاید.» نیما دست مهران را گرفت و مهران دستهٔ صندوق را با هم چرخاندند. درِ صندوق باز شد و نقشه ی دیگری نمایان گشت که مسیر دقیق گنج را نشان می داد.
پاراگراف چهارم:
پس از طی چند پلکان مارپیچ و عبور از گذرگاه های تاریک، بالاخره چشمشان به تابوتی طلایی افتاد. درون تابوت ظرفی از مس با اشعاری درباره ی دوستی و همدلی حک شده بود. در انتها، یک گردنبند جادویی پیدا کردند که می درخشید و یادآور اتحاد سه دوست بود. آن ها فهمیدند گنج واقعی دوستی و همکاری است و با دل پر امید، به دهکده بازگشتند.