امیر پسری هشت ساله بود که همیشه هنگام شب از تاریکی می ترسید. وقتی چراغ ها خاموش می شدند، او تصور می کرد در گوشه و کنار اتاق موجودات ترسناک پنهان شده اند. هر بار که مادر چراغ ها را خاموش می کرد، امیر زیر پتو می رفت و قلبش تند می زد. یک شب، مادرش کنار او نشست و گفت: «امیر جان، تاریکی دشمن تو نیست. فقط نبودن نور است. اگر دقت کنی، در تاریکی هم چیزها همان هستند که در روشنایی دیده ای.» سپس او یک چراغ قوه کوچک به امیر داد و از او خواست که با آن به اطراف اتاق نگاه کند. امیر چراغ قوه را روشن کرد و دید که همان اسباب بازی ها و کتاب هایش در گوشه اتاق هستند و هیچ موجودی وجود ندارد. مادر گفت: «اگر چراغ را خاموش هم بکنی، باز همان چیزها آنجا هستند، فقط نمی توانی ببینی شان.»
شب های بعد، امیر کم کم یاد گرفت قبل از خواب به خودش یادآوری کند که تاریکی هیچ چیز جدید و ترسناکی نمی آورد. حتی یک شب تصمیم گرفت چراغ قوه اش را خاموش کند و با خیال راحت بخوابد. او احساس کرد شجاع تر شده است. از آن شب به بعد، امیر نه تنها از تاریکی نترسید، بلکه هر بار به دوستانش هم می گفت: «تاریکی فقط نبودن نور است. هیچ دلیلی برای ترسیدن نیست.»