نازنین همراه خانواده اش به سفری در دل جنگل رفته بود. روز پر از بازی و شادی بود اما وقتی شب شد و هوا تاریک، نازنین ترسید. صدای جغد، خش خش برگ ها و وزش باد درختان او را بیشتر می ترساند. او به مادرش گفت: «مامان، این جنگل در شب خیلی ترسناک است!» مادر لبخندی زد و دست دخترش را گرفت: «اگر خوب گوش کنی، می بینی که این صداها ترسناک نیستند. آن صدای جغد یعنی جنگل بیدار است. صدای باد یعنی درخت ها با هم حرف می زنند.» نازنین آرام گوش داد و فهمید که صدای جغد مثل آواز است و خش خش برگ ها هم مانند زمزمه ای آرام است. وقتی به آسمان نگاه کرد، هزاران ستاره درخشان را دید که جنگل را روشن کرده بودند.
نازنین کم کم آرام گرفت و حتی از دیدن سایه ها در میان درختان لذت برد. او فهمید شب و تاریکی بخشی از زیبایی طبیعت هستند. وقتی صبح شد، نازنین با شجاعت به دوستانش گفت: «دیگر از تاریکی جنگل نمی ترسم، چون تاریکی پر از صداها و نورهای زیبای خودش است.»