در روستایی سرسبز، پسربچه ای به نام آرمان زندگی می کرد. او عاشق بازی در کنار جنگل بود، اما گاهی بدون توجه به طبیعت، شاخه های درختان را می شکست یا گل ها را بی دلیل می چید. یک روز هنگام قدم زدن در جنگل، صدایی او را صدا زد. او با تعجب متوجه شد صدای یک درخت بزرگ و پیر است که با او حرف می زند. درخت گفت: «آرمان، من و دوستانم به نفس های تو زندگی می دهیم، چرا ما را آزار می دهی؟» آرمان شرمنده شد و قول داد که از آن به بعد دوست طبیعت باشد.
از آن روز به بعد، آرمان هر روز به جنگل می رفت، زباله ها را جمع می کرد، پرندگان را غذا می داد و از شکستن شاخه ها خودداری می کرد. کم کم حیوانات جنگل هم به او اعتماد کردند. پرندگان روی شانه اش می نشستند، سنجاب ها دانه هایشان را با او شریک می شدند و حتی خرگوش های بازیگوش اطرافش می دویدند. آرمان فهمید که دوستی با طبیعت یعنی احترام به زندگی و مهربانی با موجودات. او همیشه شادتر از قبل به خانه بازمی گشت، چون می دانست دوستانی دارد که نه انسان هستند و نه زبانش را می فهمند، اما قلبشان با مهربانی او تپش می گیرد.