سارا دختری کنجکاو بود که همیشه به کنار دریاچه می رفت و بازی می کرد. او عاشق دیدن پرندگان رنگارنگی بود که صبح ها آواز می خواندند. اما روزی متوجه شد که آب دریاچه کدر و پر از زباله شده است. پرندگان دیگر آواز نمی خواندند و غمگین بودند. سارا دلش گرفت و با خودش گفت: «من باید کاری برای دوستانم انجام بدهم.» او تصمیم گرفت هر روز کمی از وقتش را صرف جمع آوری زباله ها کند. به تدریج، کودکان دیگر روستا هم به او پیوستند و همه با هم دریاچه را تمیز کردند.
وقتی دریاچه دوباره زلال شد، پرندگان برگشتند و با صدای بلند آواز خواندند. یکی از پرندگان که بیشتر از همه شاد بود، روی شانه ی سارا نشست و گفت: «تو به ما نشان دادی که دوستی یعنی مهربانی و مراقبت.» از آن روز، سارا فهمید که طبیعت اگرچه زبان ندارد، اما با لبخند گل ها، آواز پرندگان و درخشش آب از مهربانی آدم ها سپاسگزاری می کند. او همیشه با عشق بیشتری کنار دریاچه قدم می زد و دوستان پرنده اش همواره اطرافش پرواز می کردند.