یک روز بهاری، نیما در باغچه خانه شان مشغول بازی بود که ناگهان صدای گریه ی آرامی شنید. وقتی به دنبال صدا رفت، خرگوش کوچکی را دید که گوشه ای نشسته بود. خرگوش با چشم های خیس به او نگاه کرد. نیما آرام نزدیک شد و پرسید: «تو چرا گریه می کنی؟» خرگوش گفت: «من راه خانه ام را گم کرده ام و نمی دانم به کجا بروم.» نیما دلش برای خرگوش سوخت و گفت: «نگران نباش، من کمکت می کنم.»
آن ها با هم به جنگل رفتند. نیما در طول مسیر مراقب بود تا خرگوش خسته نشود. او برایش هویج آورد، برایش لالایی خواند و همیشه کنار او ماند. بعد از مدتی، آن ها به لانه ی خرگوش رسیدند. خانواده ی خرگوش با خوشحالی از نیما تشکر کردند. خرگوش کوچک هم با چشمانی پر از شادی گفت: «تو بهترین دوستی هستی که تا به حال داشته ام.»
نیما با قلبی سرشار از شادی به خانه برگشت و فهمید که مهربانی با حیوانات نه تنها به آن ها کمک می کند، بلکه به انسان ها هم احساس خوشبختی و آرامش می دهد.