رضا پسری پرانرژی و بازیگوش بود. او بیشتر وقتش را به بازی می گذراند و گاهی تکالیفش را فراموش می کرد. یک روز وقتی از مدرسه برگشت، دید مادرش با خستگی در حال شستن ظرف هاست و پدرش روی مبل خوابش برده است. رضا به آرامی کنار پدر نشست و برای اولین بار چین های صورتش را دید که از خستگی کار زیاد حکایت می کرد.
او همان شب با خودش فکر کرد: «پدر و مادر من هر روز سخت کار می کنند تا من راحت زندگی کنم. اگر من درس هایم را جدی نگیرم، تمام زحمت هایشان بیهوده می شود.» فردای آن روز رضا به مادرش گفت: «مامان! من قول می دهم از امروز تکالیفم را کامل انجام بدهم و خوب درس بخوانم تا شما و بابا به من افتخار کنید.»
مادر لبخندی زد و اشک در چشمانش حلقه زد. پدرش هم او را در آغوش گرفت و گفت: «این بهترین هدیه ای است که می توانی به ما بدهی.» از آن روز رضا با جدیت بیشتری درس خواند. هر بار که خسته می شد، به یاد می آورد که پدر و مادرش برای آسایش او چه سختی هایی را تحمل می کنند. او فهمید که قدردانی فقط گفتن کلمه «ممنونم» نیست، بلکه نشان دادن آن در عمل است.