در یک محله کوچک، پسری به نام امیر زندگی می کرد. او همیشه خوراکی های خوشمزه و اسباب بازی های جالبی داشت. در ابتدا، بچه های زیادی دور و بر او جمع می شدند و امیر فکر می کرد همه آن ها دوستان واقعی اش هستند. هر روز وقتی به پارک می رفت، گروهی از بچه ها کنارش می آمدند و می گفتند: «امیر، توپ جدیدت را بیاور!» یا «امیر، شکلات داری؟»
کم کم امیر متوجه شد وقتی خوراکی یا وسیله ای همراه نداشت، هیچ کس سراغش نمی آید. روزی تصمیم گرفت بدون هیچ وسیله ای به پارک برود. آن روز، بچه هایی که همیشه دورتادورش بودند، حتی به او سلام نکردند. امیر غمگین شد اما شروع به فکر کردن کرد. او با خودش گفت: «اگر کسی فقط به خاطر چیزهایی که دارم با من دوست باشد، پس او دوست واقعی من نیست.»
مدتی بعد، امیر با پسری به نام سامان آشنا شد. سامان هرگز چیزی از امیر نخواست. آن ها با هم بازی می کردند، می خندیدند و حتی وقتی چیزی نداشتند، باز هم از بودن کنار هم لذت می بردند. امیر فهمید که دوستی واقعی به خوراکی یا وسایل ربطی ندارد، بلکه به قلب های مهربان و لحظه های خوب بستگی دارد.
از آن روز به بعد، امیر یاد گرفت که دوستان منفعت طلب را از خود دور کند و فقط با کسانی بماند که واقعاً او را برای خودش دوست دارند، نه برای چیزهایی که دارد.