نرگس دختری بود که همیشه با عشق برای مدرسه خوراکی های خوشمزه آماده می کرد. هر روز وقتی در زنگ تفریح خوراکی هایش را بیرون می آورد، چندین نفر دورش جمع می شدند. آن ها می خندیدند و تعریف می کردند، اما همه این رفتارها وقتی بود که نرگس چیزی برای خوردن داشت.
یک روز مادرش به او گفت: «نرگس جان، امروز فقط یک ساندویچ کوچک داری. خودت بخور.» نرگس همان روز فهمید که هیچ کس کنارش نماند. حتی کسانی که دیروز بهترین دوستش بودند، امروز او را تنها گذاشتند.
او در کلاس غمگین نشسته بود که زهرا، دختری آرام و مهربان، کنارش آمد. زهرا بدون اینکه چیزی بخواهد، با او درباره درس ها و بازی های مورد علاقه اش صحبت کرد. وقتی زنگ خورد، آن ها با هم بازی کردند و نرگس حس کرد چقدر زیباست که کسی فقط به خاطر خودش کنارش باشد.
از آن روز نرگس یاد گرفت که نباید به خاطر جمع شدن آدم ها دور خوراکی ها خوشحال شود، چون ارزش یک دوست واقعی مثل زهرا بیشتر از صد دوستی است که فقط به خاطر منفعت نزدیک می شوند. او فهمید که قلب مهربان و احترام متقابل اساس دوستی واقعی است.