علی پسری بود که به تازگی یک دوچرخه قرمز و براق از پدرش هدیه گرفته بود. وقتی با دوچرخه در کوچه بازی می کرد، بچه های زیادی به سراغش می آمدند. همه می خواستند دوچرخه را سوار شوند یا کنارش باشند. علی خوشحال بود و فکر می کرد دوستان زیادی پیدا کرده است.
اما چند روز بعد، وقتی دوچرخه اش خراب شد و مجبور شد آن را کنار بگذارد، هیچ کس سراغش نیامد. حتی دوستانی که هر روز کنارش بودند، دیگر با او بازی نمی کردند. علی ناراحت شد و به خانه برگشت.
پدرش وقتی ماجرا را شنید، گفت: «پسرم، بعضی آدم ها فقط وقتی کنارت هستند که چیزی از تو بخواهند. این ها دوستان واقعی نیستند. دوست واقعی کسی است که حتی وقتی چیزی نداری، باز هم با تو می ماند.»
روز بعد، علی به پارک رفت و تنها نشست. ناگهان حسن، پسری از همسایه ها، کنارش آمد. حسن گفت: «می خواهی با هم فوتبال بازی کنیم؟» علی با تعجب گفت: «اما من دوچرخه ندارم.» حسن خندید و گفت: «من که به خاطر دوچرخه اینجا نیستم، من می خواهم با خودت بازی کنم.»
علی خوشحال شد و فهمید که ارزش یک دوست خوب بیشتر از داشتن وسیله یا خوراکی است. از آن روز تصمیم گرفت فقط با دوستان واقعی وقت بگذراند و از کسانی که فقط به دنبال سودجویی هستند فاصله بگیرد.