روزی روزگاری، در دهکده ای کوچک به نام "شهر حساب"، کودکی به نام آریا زندگی می کرد. آریا یک پسر بازیگوش بود که علاقه چندانی به درس های مدرسه، به خصوص ریاضی، نداشت. هر بار که معلمش از او می خواست تا مسئله ای ریاضی حل کند، او سرش را می خاراند و با خود می گفت: "چرا باید این اعداد بی فایده را یاد بگیرم؟ من هرگز در زندگی به این ها نیاز ندارم."
یک روز، آریا تصمیم گرفت تا به جنگل پشت دهکده برود و به دنبال ماجراجویی بگردد. او چندین ساعت در جنگل قدم زد تا اینکه ناگهان به تپه ای برخورد کرد که در بالای آن قلعه ای زیبا و مرموز قرار داشت. قلعه ای که در افسانه ها گفته شده بود کسی که بتواند معماهای آن را حل کند، می تواند به گنجینه ای با ارزش دست پیدا کند.
آریا با خود فکر کرد: "گنج؟ این همان چیزی است که من دنبالش هستم!" و بی درنگ به سمت قلعه حرکت کرد.
وقتی وارد قلعه شد، اتاقی بزرگ با دیوارهای پوشیده از نقاشی ها و نوشته های عجیب روبه رویش ظاهر شد. در وسط اتاق، در بزرگ طلایی قرار داشت که روی آن با حروف درخشان نوشته شده بود: "برای باز کردن این در، باید قدرت ریاضیات را بشناسی."
آریا گیج شد و با خود گفت: "من که از ریاضیات چیزی نمی دانم، چطور می توانم این در را باز کنم؟" در همین لحظه، صدای ضعیفی از پشت سرش شنیده شد: "من می توانم به تو کمک کنم!"
آریا با تعجب به عقب برگشت و یک موجود کوچک و بامزه به شکل اعداد را دید. او خود را "نومی" معرفی کرد و گفت که می تواند به آریا در یادگیری ریاضی و حل معماهای قلعه کمک کند. آریا ابتدا مردد بود، اما به خاطر گنج، تصمیم گرفت که به نومی اعتماد کند.
اولین معما روی دیوار نوشته شده بود: "اگر تو سه سیب داشته باشی و سه دوستت هر کدام یک سیب بخواهند، به هر دوستت چند سیب می توانی بدهی؟"
آریا به فکر فرو رفت و گفت: "این که ساده است! سه سیب دارم و سه دوست، پس به هر کدام یک سیب می دهم!" در همین لحظه، صدای در تق تقی کرد و کمی باز شد. نومی با خوشحالی گفت: "آفرین! اولین معما را حل کردی. اما هنوز معماهای بیشتری مانده است."
در اتاق بعدی، مسئله دیگری منتظرشان بود. روی دیوار نوشته شده بود: "اگر یک متر پارچه داشته باشی و بخواهی آن را به چهار قسمت مساوی تقسیم کنی، هر قسمت چند سانتیمتر خواهد بود؟"
آریا با کمک نومی فهمید که یک متر برابر با صد سانتیمتر است و اگر آن را به چهار قسمت تقسیم کند، هر قسمت بیست و پنج سانتیمتر خواهد بود. او این پاسخ را به دیوار گفت و بلافاصله در دوم باز شد.
همین طور که جلوتر می رفتند، معماها سخت تر و پیچیده تر می شدند. آریا یاد گرفت که چطور از ضرب و تقسیم استفاده کند، الگوهای مختلف را بشناسد و حتی اعداد کسری و درصدها را به درستی محاسبه کند.
آخرین معما این بود: "اگر یک نفر 20 سکه طلا داشته باشد و بخواهد 40 درصد از آن ها را به دوستش بدهد، چند سکه باید بدهد؟" آریا ابتدا گیج شد، اما به یاد آنچه که نومی به او یاد داده بود، سکه ها را به درصد محاسبه کرد و به درستی گفت: "او باید 8 سکه بدهد."
در این لحظه، در بزرگ طلایی به طور کامل باز شد و آریا وارد اتاق گنج شد. او به جای سکه ها و جواهرات درخشان، با یک کتاب جادویی رو به رو شد که نامش "دانش ریاضی" بود. کتاب شروع به صحبت کرد و گفت: "آریا، تو اکنون قدرت ریاضیات را درک کرده ای. این کتاب تو را در تمام طول زندگی ات همراهی خواهد کرد و به تو نشان خواهد داد که چگونه ریاضیات در همه جا و در هر چیزی که انجام می دهی، وجود دارد."
آریا کتاب را برداشت و به خانه برگشت. او متوجه شد که ریاضی فقط اعداد و فرمول ها نیست، بلکه ابزاری است که در زندگی روزمره به کار می آید. از آن روز به بعد، آریا دیگر ریاضی را به عنوان درسی سخت و بی فایده نمی دید، بلکه به عنوان یکی از بهترین دوستانش به آن نگاه می کرد.
این گونه بود که آریا فهمید ریاضیات چگونه می تواند زندگی او را تغییر دهد و به او کمک کند تا با دقت و هوشیاری بیشتری به دنیای اطرافش نگاه کند.