در یک محله پرهیاهو، پسری به نام آرش زندگی می کرد. او عاشق فوتبال بود و هر روز با دوستانش در زمین خاکی بازی می کرد. اما یک مشکل بزرگ داشت: وقتی تیمش گل می خورد یا می باخت، آرش به شدت عصبانی می شد. او فریاد می کشید، توپ را پرت می کرد و حتی بعضی وقت ها با دوستانش بحث می کرد. همین رفتار باعث شده بود که بچه ها کم کم از بازی کردن با او خسته شوند.
یک روز که آرش خیلی ناراحت و خشمگین بود، مربی محله نزد او آمد و گفت: «آرش جان، فوتبال فقط بردن نیست. وقتی عصبانی می شوی، نمی توانی درست فکر کنی. بیا یاد بگیریم چطور خشممان را کنترل کنیم و به جای عصبانیت، دنبال راه حل باشیم.» آرش که از دست خودش هم دلگیر بود، تصمیم گرفت این بار به حرف مربی گوش کند.
مربی به او یاد داد که وقتی عصبانی می شود، چند نفس عمیق بکشد و کمی به عقب برود. سپس با هم تیمی هایش مشورت کند و علت باخت را پیدا کند. دفعه بعد که تیم آرش گل خورد، او خواست فریاد بزند، اما به یاد حرف مربی افتاد. نفس عمیقی کشید، آرام شد و با دوستانش دور هم نشستند و درباره مشکل تیم صحبت کردند. خیلی زود متوجه شدند که دفاعشان ضعیف است و باید جای بازیکنان را عوض کنند.
وقتی دوباره بازی شروع شد، تیم آرش هماهنگ تر شد و این بار توانستند پیروز شوند. آرش فهمید که خشم چیزی را درست نمی کند، بلکه فکر و مشورت است که موفقیت می آورد. از آن روز به بعد، آرش نه تنها دوست داشتنی تر شد، بلکه تیمش هم قوی تر و شادتر بازی می کرد.