نرگس دختری خلاق و پرانرژی بود که عاشق نقاشی بود. او ساعت ها وقت می گذاشت تا تابلوهای رنگی بکشد. یک روز در مدرسه نقاشی زیبایی از باغ پر از گل کشیده بود. وقتی به خانه رسید، برادر کوچکش که می خواست بازی کند، ناخواسته ظرف آبرنگ را روی نقاشی ریخت و رنگ ها پخش شد. نرگس با دیدن این صحنه از شدت خشم اشک در چشمانش جمع شد. او می خواست سر برادرش فریاد بزند و حتی نقاشی پاره کند.
اما درست همان لحظه مادرش وارد اتاق شد و گفت: «نرگس جان، وقتی عصبانی می شوی نمی توانی درست تصمیم بگیری. بیا کمی آرام شو. نفس عمیق بکش و بعد با هم فکر کنیم چه کار می توانی بکنی.» نرگس اول مقاومت کرد، اما وقتی دید برادرش از ترس گوشه ای ایستاده، دلش آرام تر شد. او چند نفس عمیق کشید و با مادرش نشست.
مادرش گفت: «گاهی اتفاق های ناخواسته می افتد. به جای ناراحت شدن، می توانی از همین رنگ های پخش شده چیز جدیدی بسازی. شاید حتی نقاشی ات قشنگ تر شود.» نرگس با دقت به نقاشی نگاه کرد و ناگهان ایده ای به ذهنش رسید. او با رنگ های پخش شده شکوفه های رنگارنگی ساخت و روی آن ها پرندگان و پروانه ها را کشید. نقاشی اش نه تنها خراب نشد، بلکه زیباتر هم شد.
برادرش با خوشحالی گفت: «چه قشنگ شد! من باعثش شدم!» نرگس لبخند زد و فهمید که اگر خشم خود را کنترل کند و با فکر و مشورت راه حل پیدا کند، حتی مشکلات هم می توانند به فرصت تبدیل شوند.