روزی روزگاری کبوتر کوچکی به نام «پری» در یک شهر کوچک زندگی می کرد. پری همیشه از روی شاخه درختان به آسمان آبی خیره می شد و آرزو می کرد که روزی بتواند به دور دنیا سفر کند و جاهای جدیدی را ببیند.
یک روز صبح که خورشید طلوع کرده بود و نسیم ملایمی می وزید، پری تصمیم گرفت سفرش را آغاز کند. او بال هایش را باز کرد و به آسمان بلند شد. اولین جایی که رسید، جنگلی زیبا و پر از درختان بلند بود. در آنجا، با یک سنجاب بازیگوش به نام «نیکو» آشنا شد. نیکو به پری گفت: «این جنگل پر از میوه های خوشمزه است، بیا با هم از آنها بچشیم!» پری و نیکو از میوه ها خوردند و حسابی خوش گذراندند.
بعد از چند روز، پری تصمیم گرفت سفرش را ادامه دهد. این بار به سمت دریا پرواز کرد. وقتی به ساحل رسید، یک خرچنگ بامزه به نام «کاکو» دید که در حال جست وجو برای صدف های درخشان بود. کاکو به پری گفت: «دوست داری دریا را از نزدیک ببینی؟ بیا سوار بر موج ها بشویم و با هم به دل دریا برویم!» پری با هیجان قبول کرد و با کاکو به دریا سفر کردند.
چند روز بعد، پری به شهری بزرگ رسید. در این شهر، با یک گربه به نام «مینا» آشنا شد که در کوچه ها گردش می کرد. مینا به پری گفت: «این شهر پر از آدم ها و ساختمان های بلند است. بیا با هم در خیابان ها قدم بزنیم و چیزهای جالب کشف کنیم!» پری همراه با مینا از این شهر بزرگ دیدن کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد.
در پایان سفر، پری با نیکو، کاکو و مینا خداحافظی کرد و به خانه اش بازگشت. او با خودش گفت: «چقدر خوب است که در سفر دوستان جدیدی پیدا کردم و چیزهای جدیدی یاد گرفتم.» پری فهمید که دنیا پر از شگفتی ها و دوستان خوب است، و هر جا که بروی، اتفاقات جالبی در انتظارت هستند.
از آن روز به بعد، پری هر وقت که دلش برای ماجراجویی تنگ می شد، بال هایش را باز می کرد و به آسمان پرواز می کرد، چون می دانست که همیشه دوستانی در سراسر دنیا منتظر او هستند.