روزی روزگاری در جنگلی سرسبز و پر از درختان بلند، حیوانات مختلفی زندگی می کردند. در این جنگل بزرگ، مدرسه ای برای بچه های حیوانات وجود داشت که خانم جغد، معلم دانا و مهربان، در آنجا به بچه ها درس می داد. خانم جغد همیشه می گفت: "علم و دانش، روشنایی جنگل ماست!" او سعی می کرد به همه ی شاگردانش اهمیت علم و یادگیری را نشان بدهد.
در این مدرسه، بچه حیواناتی مثل نازک سنجاب، شجاع خرگوش، بوری خرس و سارا جوجه تیغی به کلاس علوم علاقه ی زیادی داشتند، اما بوری خرس کمی کم حوصله بود و همیشه فکر می کرد درس ها خسته کننده هستند. یک روز خانم جغد به کلاس آمد و گفت: "بچه ها، امروز می خواهیم درباره ی آسمان و ابرها صحبت کنیم! آیا تا به حال فکر کرده اید ابرها از کجا می آیند؟" بچه ها با هیجان به خانم جغد نگاه کردند، چون این سوال خیلی جالب بود.
شجاع خرگوش دستش را بالا برد و گفت: "خانم جغد، من فکر می کردم ابرها پنبه های بزرگی هستند که در آسمان می چرخند!" همه خندیدند، حتی بوری خرس! خانم جغد با لبخند گفت: "خیلی خوب است که تخیل داشته باشید، شجاع! اما ابرها در واقع از ذرات کوچک آب تشکیل شده اند."
در همین زمان، نازک سنجاب به فکر افتاد و گفت: "خانم جغد، یعنی ابرها آب هستند؟ پس چرا روی ما نمی ریزند؟" خانم جغد توضیح داد که وقتی ذرات کوچک آب در آسمان سرد می شوند، به هم می چسبند و ابرها را می سازند. او گفت: "هر وقت این ذرات خیلی سنگین شوند، باران می بارد."
سارا جوجه تیغی که همیشه به زمین و گیاهان علاقه داشت، پرسید: "خانم جغد، باران برای جنگل چه اهمیتی دارد؟" خانم جغد با دقت پاسخ داد: "باران همه چیز را زنده نگه می دارد. اگر باران نباشد، درختان، گیاهان و حتی ما حیوانات نمی توانیم به زندگی ادامه دهیم. باران آب مورد نیاز برای گیاهان را فراهم می کند و آنها را سرسبز و شاداب نگه می دارد."
بوری خرس که تا آن روز به علوم علاقه نداشت، با تعجب گفت: "یعنی باران این همه کارهای مهم انجام می دهد؟" خانم جغد لبخندی زد و گفت: "دقیقاً بوری جان! علم به ما کمک می کند که بفهمیم دنیا چطور کار می کند. حتی بارانی که از آسمان می بارد، رازهای زیادی در خودش دارد."
چند روز بعد، خانم جغد بچه ها را به یک گردش علمی در جنگل برد. او به آنها نشان داد که چگونه باران به برگ ها و ریشه ها کمک می کند و چطور آب به زمین نفوذ می کند و به درختان و گل ها زندگی می دهد. بوری خرس با هیجان بیشتری به درختان نگاه کرد و به فکر فرو رفت. او دیگر درس علوم را خسته کننده نمی دانست، بلکه فکر می کرد هر لحظه ای از یادگیری چیزهای جدید درباره ی جهان اطرافش، جذاب و هیجان انگیز است.
بعد از آن روز، بوری با اشتیاق بیشتری به کلاس علوم می آمد و حتی شروع به پرسیدن سوالات جدید کرد. بقیه ی بچه ها هم به او ملحق شدند و هر روز بیشتر و بیشتر از درس های خانم جغد لذت می بردند.
و از آن پس، در جنگل کوچکشان، هر روز همه بیشتر از پیش به علم و دانش علاقه مند می شدند و به کمک هم، رازهای بیشتری را درباره ی دنیای اطرافشان کشف می کردند.