روزی روزگاری، در شهر کوچکی، یک بچه گربه دوست داشتنی به نام «میو» زندگی می کرد. میو با خزهای نرم و چشم های بزرگ و مهربانش، همیشه مورد محبت اطرافیانش بود. او عاشق رفتن به مدرسه بود و دلش می خواست دوستان زیادی داشته باشد، اما یک مشکل کوچک وجود داشت.
میو بچه گربه ای آرام و حساس بود و نمی توانست از خودش در مقابل بچه گربه های شلوغ مدرسه دفاع کند. بعضی از بچه گربه ها که همیشه در حال بازی و شیطنت بودند، گاهی میو را به اشتباه هل می دادند یا حرف های ناآشنایی می زدند. این اتفاقات باعث می شد میو گاهی ناراحت و با چشمانی پر از اشک به خانه برگردد.
یک روز، وقتی میو با ناراحتی به خانه برگشت و اشک هایش را پاک می کرد، مادر مهربانش کنار او نشست و با صدای آرامی گفت: «میو جان، تا زمانی که ترس را درک نکنی، نمی توانی شجاع باشی.»
میو با تعجب پرسید: «مگر شجاع بودن به این معنی نیست که نباید بترسیم؟»
مادرش لبخند زد و گفت: «نه، شجاعت یعنی با ترس هایمان روبه رو شویم و بپذیریم که می توانیم با آن ها کنار بیاییم. ترس ها ما را می سازند و کمک می کنند که قوی تر شویم.»
روز بعد، وقتی میو به مدرسه رفت و با یکی از بچه گربه های شلوغ برخورد کرد که کمی او را ترساند، او به خودش گفت: «من می توانم ترسم را بپذیرم و با آن کنار بیایم.» او آرام نفس کشید و به گربه ی شلوغ لبخند زد. بعد از آن، احساس بهتری داشت و کم کم دوستانی پیدا کرد که به او احترام می گذاشتند.
حالا، میو یاد گرفته بود که شجاع بودن به معنای کنار آمدن با ترس هاست، و هر روز با اعتماد به نفس بیشتری به مدرسه می رفت. بچه گربه های دیگر هم کم کم مهربانی و قدرت میو را شناختند و با او به خوبی رفتار می کردند.