روزی روزگاری پسری به نام علی زندگی می کرد. علی کودکی مهربان و دوست داشتنی بود، اما همیشه با دوستانش در مدرسه به سختی ارتباط برقرار می کرد. او نمی دانست چطور احساساتش را بیان کند یا با دیگران درباره ی علاقه هایش صحبت کند. به همین خاطر، بیشتر وقت ها تنها می ماند و احساس می کرد کسی او را درک نمی کند.
یک روز، علی تصمیم گرفت با مادربزرگش که زن دانا و مهربانی بود، صحبت کند. علی به مادربزرگ گفت: "مادربزرگ، نمی دانم چطور دوستان خوبی پیدا کنم. هیچ کدام از بچه ها نمی خواهند با من بازی کنند."
مادربزرگ لبخند زد و دستش را روی شانه ی علی گذاشت. او گفت: "عزیزم، دوست پیدا کردن هنر می خواهد. تو باید یاد بگیری که با دوستانت صحبت کنی و به آن ها گوش بدهی. بیایید با هم راه هایی پیدا کنیم که بتوانی با بچه های دیگر بهتر صحبت کنی."
علی هیجان زده شد و تصمیم گرفت آنچه مادربزرگش می گوید را انجام دهد.
روز بعد، علی به مدرسه رفت و تصمیم گرفت یکی از راهکارهایی که مادربزرگ به او یاد داده بود را امتحان کند. او با یکی از هم کلاسی هایش به نام آرش که دوست داشت فوتبال بازی کند، شروع به صحبت کرد. علی به آرش گفت: "آرش، تو خیلی خوب فوتبال بازی می کنی! من همیشه دوست دارم مثل تو توپ را به خوبی شوت کنم."
آرش با لبخند گفت: "واقعا؟ من می توانم چندتا تکنیک بهت یاد بدهم، دوست داری؟"
علی با خوشحالی گفت: "بله! خیلی دوست دارم یاد بگیرم."
آن ها بعد از کلاس با هم فوتبال بازی کردند و به همدیگر چیزهای زیادی یاد دادند. این تجربه به علی نشان داد که با گوش دادن به علاقه های دیگران و بیان احساساتش می تواند ارتباط بهتری با آن ها برقرار کند.
چند روز بعد، علی دوباره یکی دیگر از راه های مادربزرگش را امتحان کرد. این بار، وقتی دید یکی از هم کلاسی هایش، مریم، کتابی را می خواند که او هم دوست داشت، پیش او رفت و گفت: "مریم، من هم عاشق این کتاب هستم! داستان خیلی جالبی دارد، نه؟"
مریم خوشحال شد که کسی با او درباره ی کتاب مورد علاقه اش صحبت می کند و گفت: "بله! خیلی جالب است. دوست داری با هم درباره ی داستان حرف بزنیم؟"
علی با خوشحالی سرش را تکان داد و آن ها با هم درباره ی داستان صحبت کردند. این گفتگو باعث شد علی و مریم دوستان خوبی شوند.
روزها گذشت و علی به تدریج یاد گرفت که چطور با دیگران صحبت کند و به آن ها گوش بدهد. او فهمید که دوستی نیاز به توجه و احترام به احساسات و علاقه های دیگران دارد.
از آن پس، علی دیگر تنها نبود. او دوستان زیادی پیدا کرده بود و از وقت گذراندن با آن ها لذت می برد. این تجربه به او یاد داد که با گفت وگو و شنیدن حرف های دیگران می توان دوستی های خوبی ساخت.