«مینا و جعبه جادویی رنگی»
مینا هفت ساله بود و در یک روستای کوچک با خانه های آجری و باغچه های پر از گل زندگی می کرد. او قلب بزرگی داشت و به هر کس زود اعتماد می کرد، مخصوصاً به دوستانش لیلا و سارا. اما این دو همیشه از مهربانی مینا سوء استفاده می کردند.
یک روز، لیلا به مینا گفت: «امروز تولد خاله مه! اگه اون عروسک قرمزت رو بهم بدی، تو رو هم به جشن دعوت می کنم!» مینا بی درنگ عروسکش را داد، اما هیچ جشنی در کار نبود. روز بعد، سارا ادعا کرد: «معلممون گفته همه باید یک مداد رنگی خاص بیارن! اون جعبه مدادهای طلایی تو رو لازم دارم.» مینا باز هم پذیرفت، اما مدادها هیچ وقت به او برگشتانده نشدند.
پدر و مادر مینا متوجه ناراحتی او شدند. یک شب، مادرش کنار تختش نشست و پرسید: «عزیزم، چرا اینقدر غمگینی؟» مینا همه ماجراها را تعریف کرد. پدرش با مهربانی گفت: «فرزندم، دوستان واقعی چیزی از تو نمی گیرند، بلکه به تو هدیه می دن. اگر کسی همیشه بهانه میاره، شاید دوست واقعی نباشه.»
فردای آن روز، لیلا و سارا باز هم آمدند: «مینا! اون جامدونی ستاره ای تو رو می خوایم! فردا حتماً پس میدیم!» این بار اما مینا نفس عمیقی کشید و محکم گفت: «نه! این مال خودمه و نمی خوام به کسی بدم!»
لیلا و سارا تعجب کردند. آن ها سعی کردند مینا را گول بزنند، اما او قاطعانه ایستادگی کرد. کمکم بچه های دیگر روستا هم متوجه رفتارهای بد لیلا و سارا شدند و کم کم از آن ها دوری کردند. مینا بالاخره دوستان جدیدی پیدا کرد که با او بازی می کردند، بدون اینکه چیزی از او بخواهند.