📖 قصه ی علی و گوشی جادویی
در شهری کوچک و پرنور، پسربچه ای به نام علی با پدر و مادرش زندگی می کرد. علی پسری باهوش، کنجکاو و بازیگوش بود. او عاشق کشیدن نقاشی، دوچرخه سواری و درست کردن کاردستی بود، اما از وقتی که پدرش برای تولدش یک گوشی هوشمند خرید، همه چیز عوض شد.
روز اولی که گوشی را گرفت، کلی خوشحال شد. بازی های رنگارنگ نصب کرد و با صدای بلند گفت:
— وای! این بهترین هدیه ی دنیاست!
ولی از همان روز، علی هر روز بیشتر و بیشتر وقتش را پای گوشی می گذراند. صبح که بیدار می شد، اول گوشی را نگاه می کرد. ظهر، غذا سرد می شد اما او هنوز در حال بازی بود. عصر، به جای اینکه با دوستانش در پارک بدود، توی اتاقش می نشست و به صفحه ی گوشی خیره می شد.
کم کم چشم هایش قرمز شد، دلش درد می گرفت، و دیگر نمی خندید. شب ها هم دیر می خوابید و صبح ها با بی حوصلگی بیدار می شد.
مادرش گفت:
— علی جان، زیاد بازی با گوشی برات خوب نیست. بیا بریم بیرون قدم بزنیم.
اما علی با بی حوصلگی گفت:
— بعداً مامان، الان وسط بازی ام!
روزی روزگاری، علی خواب عجیبی دید. در خواب، وارد گوشی اش شد. همه چیز تاریک و بی روح بود. بازی ها اول رنگارنگ بودند، ولی ناگهان خاموش شدند. یک آدم کوچولو با صورت خسته به علی گفت:
— تو خیلی زیاد اینجا موندی. دنیای واقعی یادت رفته!
علی ترسید. فریاد زد:
— می خوام برگردم! من مادرم رو می خوام! دوستامو می خوام!
وقتی بیدار شد، قلبش تند می زد. به آینه نگاه کرد. چشم هایش خسته بود. گوشه ی اتاق، دوچرخه اش خاک گرفته بود، مداد رنگی هایش شکسته بودند.
صبح زود، خودش گوشی را برداشت و آن را روی میز گذاشت. رفت سراغ مادرش و گفت:
— مامان... من دیگه نمی خوام این همه با گوشی بازی کنم. دیشب خواب عجیبی دیدم... من دلم تنگ شده برای نقاشی کشیدن و بازی با بچه ها...
مادرش لبخند زد و محکم بغلش کرد.
از آن روز، علی زمان مشخصی برای گوشی گذاشت. بیشتر وقتش را با بازی در پارک، نقاشی و قصه خوانی می گذراند.
او فهمید که گوشی خوب است، اما فقط به اندازه. اگر زیاد از آن استفاده کنی، دنیای واقعی را از دست می دهی...
🌟 نتیجه ی داستان:
استفاده بیش از حد از گوشی باعث خستگی، تنهایی، و از دست دادن لحظات واقعی زندگی می شود. دنیای واقعی پر از رنگ و دوستی است.