عنوان: باغ محبت
روزی آفتابی در شهر کوچکی، زهرا و علی در حیاط خانهشان مشغول بازی بودند. زهرا، خواهر بزرگتر، با دقت گلهای رز مادرشان را آبیاری میکرد، درحالیکه علی، برادر کوچکتر، با شوق توپش را به دیوار میزد و میشمرد: «بیستوهفت، بیستوهشت...» صدای خندههایشان تا انتهای کوچه میپیچید.
ناگهان توپ علی به گلدان محبوب زهرا برخورد کرد و آن را شکست. زهرا نفسش را حبس کرد، اما پیش از آنکه کلمهای بگوید، علی با چشمانی پر از اشک جلو آمد: «واقعا متاسفم زهرا! میدونم این گلدان رو دوست داشتی...». زهرا که از искренتی برادرش به وجد آمده بود، دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت: «مهم نیست علیجان، توپت هم که نقشه نداشت!».
مادر که از پنجره صحنه را دیده بود، با لبخندی به پدر اشاره کرد: «ببین چطور یاد گرفتن به هم احترام بذارن». پدر که کتابی دربارهٔ تربیت فرزند در دست داشت، آهی از آرامش کشید: «حق با توست؛ سنگبنای محبت، شنیدن و دیدن یکدیگهست».
غروب همان روز، هنگام شام، پدر داستانی از کودکی خود و خواهرش تعریف کرد: «ما هم مثل شما گاهی دعوامون میشد، اما مادربزرگ همیشه میگفت: خونهی ما با "ببخشید" و "ممنونم" ساخته شده». مادر هم کاسهی آش را وسط سفره گذاشت و اضافه کرد: «محبت مثل این آشه، هرچی بیشتر بذاری، خوشمزهتر میشه!».
فردای آن روز، وقتی علی در مدرسه مدادش را گم کرد، زهرا بیخبر او، مداد قرمز برادرش را—که هدیهی تولدش بود—روی میزش گذاشت. علی هم در عوض، تمام عصر را کمک کرد تا زهرا تکالیف ریاضیاش را تمام کند. وقتی مادر از آنها پرسید چرا اینقدر به هم کمک میکنند، هر دو با هم گفتند: «خونهی ما جای مهربانیه!».
پایان
و اینگونه بود که زهرا و علی، زیر سایهی والدینی که «گوشدادن» را به «دادن درس» و «درککردن» را به «سرزنشکردن» ترجیح میدادند، یاد گرفتند که محبت، گلی است که تنها در باغچهی احترام رشد میکند