یک روز بعدازظهر، حسام دهساله در حالی که با توپ جدیدش در حیاط خانه بازی میکرد، ناگهان با یک شوت محکم، توپ را به سمت پنجرهٔ اتاق پذیرایی پرتاب کرد. صدای شکستن شیشه بلند شد و او برای لحظهای از ترس، یخ زد. قلبش به تپش افتاده بود و دستانش میلرزید. پنجره شکسته بود و خردهشیشهها روی مبلهای اتاق پخش شده بودند. حسام میدانست که پدر و مادرش بهزودی به خانه برمیگردند و باید پاسخگو باشد. ترس از تنبیه، ذهنش را پر کرده بود.
کشمکش درونی:
حسام به سرعت توپ را قایم کرد و به اتاقش فرار کرد. تمام بعدازظهر، با خودش کلنجار میرفت: «اگه نگم، شاید متوجه نشن… ولی اگه بفهمن، دیگه چه؟». یاد حرفهای پدرش افتاد که همیشه میگفت: «اشتباه کردن بخشی از یادگیریه، ولی پنهان کردنش، اشتباهِ بزرگتریه.» با این حال، ترس از فریاد یا محرومیت، باعث شد حسام مدام دوربین شکسته را در ذهنش مرور کند.
اقدام شجاعانه:
وقتی پدر و مادرش برگشتند، حسام نفس عمیقی کشید و با پاهای لرزان به استقبالشان رفت. صورتش سرخ شده بود و صدایش میلرزید، اما نگاهش را به چشمان پدر دوخت و گفت: «بابا، من پنجره رو شکستم… توپم خورد بهش. عمدی نبود، قول میدم!» مادرش ابتدا به پنجره نگاه کرد، سپس به چهرهٔ پسرش. سکوتِ سنگینی فضای اتاق را پر کرد.
واکنش والدین:
پدر آرام نشست و حسام را کنار خودش کشید. بهجای عصبانیت، گفت: «ممنونم که راستشو گفتی، حسام. میدونم اعتراف کردن سخت بود، ولی این شجاعت تو رو نشون میده.» مادرش هم اضافه کرد: «حالا با هم پنجره رو درست میکنیم. تو باید از پولت پسانداز کنی تا بخشی از هزینه رو بدی، اما مهمتر از اون، درس بزرگی گرفتی.»
پایانِ آموزنده:
حسام با شنیدن حرفهای پدر و مادر، احساس سبکی کرد. نهتنها تنبیه نشد، بلکه پدرش به او یاد داد چطور با دقت بیشتری بازی کند. آن شب، قبل از خواب، پدر در آغوشش گرفت و گفت: «بدون اشتباه، هیچکس بزرگ نمیشه. چیزی که مهمه، صداقت تو قبال اون اشتباهه.» حسام فهمید که خانهاش، جایی است که اشتباهاتش نهتنها بخشیده میشوند، بلکه به فرصتی برای رشد تبدیل میشوند.